هفته ی آخر سال در بیمارستان

دست نوشته ی دو تا بیکار

بخونی خوشت میاد

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دست نوشته ی دو تا بیکار خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

 

یک هفته به تحویل سال مانده بود پسرک مریض شده بود . او با مادرش به دکتر مراجعه کردند دکتر گفت:باید بستری شود آزمایش خون و ادراربدهد مادرش به پدرش نیز زنگ زد و گفت که پسرک باید بستری شودپدرش پرسید در کدام بیمارستان و مادرش پاسخ داد بیمارستان حکیم.مادر از دکتر پرسید که پسرش چند روز بستری است دکتر پاسخ داد 5 یا 6 روز باید بستری بشود و سپس گفت باید الان به بیمارستان بروید و بستری شوید پدر با ماشین دنبال پسرک آمدو با هم به بیمارستان رفتند بعد یادشان آمد که خواهرش در خانه تنهاست به همین دلیل به عمه اش خانه اش در همان نزدیکی ها بود زنگ زدند تا به دنبال خواهرش بروند و چند شب در آنجا باشد بعد از رسیدن به بیمارستان به دست پسر آمپولی زدند که از او آزمایش خون بگیرندو بعد رفتند تا از سرش عکس بگیرند زیرا سر درد بسیار شدیدی داشت بعد از گرفتن یک عکس آن مرد به اتاق باز گشت و گفت که عکس واضح نیست و دوباره عکس دیگری بگیرند اما برای بار دوم عکس بد افتد مادرش هم که عصبانی شده بود با آن مرد شروع به جروبحث کرد زیرا آن عکس دارای اشعه ی x دارد و برای بدن مضر است بعد پدرش از راه رسید و با آن مرد به بحث پرداخت و پیش رئیس بیمارستان رفت و از ان مرد  شکایت کرد بعد رئیس از پدرش عذر خواهی کرد.                                               روز بعد جواب ازمایش امد و دکتر دید که سینوس های پسر چرک زیادی دارد به همین دلیل برایش دارو نوشت که باید هر 4 ساعت یکبار پنیسیلین و انتی بیوتیک به پسرک تزریق میکردند بعد از 4 روز پسرک مرخص شد

                  <<این قصه واقعیت داشت و آن پسر کسی نبود جز خودم متین  >>



نظرات شما عزیزان:

علی
ساعت9:42---8 اسفند 1392
عالی بود

علی
ساعت9:42---8 اسفند 1392
عالی بود

حدس بزن
ساعت18:00---3 اسفند 1392
متین منو حتما میشناسی من پرسپولیسییم اگه گفتی
پاسخ:نمی شناسمت زود تر خودت بگو کیی در ضمن ایمیل ندارم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 8 فروردين 1392برچسب:,

] [ 15:41 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]